بهار در راه است روی آن شیشه ی تب دار تو را "ها" کردم، "داغ تنهایی" در حضور واژه های بی نفس ندانستم ازینکه تورا خواهم خوشبختم یا سیاه بخت امشب نیلوفر خواهد گریست
باز بهاران رسید مژده دهید کــــوی دوست
گل به نشانش کنیم در قد مش سـوی دوست
باده مستی به دست هل هله زن دست دست
گل بزنید با دودست بررخ وگیسوی دوست
بادسحــر میـــوزد از طــــرفش ســوی دل
یاس و بنفشـه دهد عطـر تن و بوی دوست
تاب و توانـــم بریــد ، چشــم سیاهش زدل
تـــیر زمژگان زند با مـژ و ابروی دوست
شب که ببالـید دوش، باز به رنگ ورخش
لیک خجل میشود در نگه از مـوی دوست
یاد بهــــاران شــــدم با نفــــس و روی یار
زنده شدم تا رسید یک نفس ازبوی دوست
رودی به رخســــار کرد چشمـه گریان او
آب حیات است مراجرعه ای ازجوی دوست
عاشـــق دلخســـته ی کـــوی رفیقـان شدم
جان به فــدایش کنم در ره آبـروی دوست
عاشــــق دل خســته را گـــر نبود قـدرتی
باز زجــا می کند قــوت ونــیروی دوست
یاد نگــــارم شــود روز بهــــــاران به دل
قاصدک خوش خبر آورد از کوی دوست
ای نگه ات پرفریب یادی بکن از"غریب"
وقت تحــول دعا باز فرست سوی دوست
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم،
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد،
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم،
با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را،
عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
آنقدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین، که کَس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم،اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شوربختی بین، که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من «رهی» خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود،عالمی را سوختم
آبانماه 1327
رهی معیری
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی
ببین اندام تنهاییم را
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می كنند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود.
یک عمر بدون تو تنها ماندم از دل گله کنم یا از بخت
یادم نبود کمی پس و پیش شده حتما نه ؟
و فریاد خواهد کرد
تمام سکوتش را
تا دوردست بی عبور
و خواهد خواند
خدای نيلوفران را
از آسمان بی طلوع غربت
امشب
وقت درددلهای ناتمام است
در حضور خاطرات فراموش
و امشب نیلوفر فریاد خواهد کرد
تمام سکوتش را...
+نوشته
شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,;ساعت8:37;توسط علیf; |
|
تنها صدای آشنا در این برهوت بهانه های دنیا تو را از یادم نخواهد برد باز هم خواب زیبای با تو بودن را دیدم همه حرف من این است: تو را می خواهم گفتی : "بیا شبانه ی عشقی به راه كن خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو
کلامت را می شناسم
تنها سخن خاطره انگیز
به شکوه این خاطرات
مرا به یاد بسپار
تا
دوباره تصویر خیال انگیزت
در آیینه وجودم نقش بندد
بیا تا در جشن تکرار ثانیه ها
در طلوع ستاره رنگ ببازیم
بیا
تا باور یکی شدن در آیینه ها
چشم ها را بر دنیای تازه تری بگشاییم
کسی به جز تو یار من نیست
گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم
ببین کسی کنار من نیست
من تو را در قلبم دارم نه در دنیا !
من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم
به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم
عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست
اشتیاقی است که هر لحظه و هر ساعت دارم
دوستت دارم !
برای زنده بودن باید نفس کشید
برای زندگی کردن، باید "عشق" ورزید....
بیاید با زندگی کردن، زنده بمانیم.
تو از دور می آمدی و پاییز دلم را بهار می ساختی
و من محو تو همه چیز حتی خودم را از یاد برده بودم
در آن لحظه میخواستم دست دراز کنم و همه ستاره های جهان را چون
الماس هایی زیبا به پای تو بریزم
یا همه شکوفه های درختان را بر سرت نثار سازم
بر لبم ترانه نامت
بر صورتم اشک شوقت
بر چشمانم برق اشکت
پای گرفتار در بهت و سنگین بر جای مانده
و گویی باید تنها با پای چشم به دنبال تو می دویدم
آری محبوب من
من عشق را باور دارم
و میدانم آنکه دل به عشق داد
بیداری و خوابش عاشقانه است
و من همانند همیشه
هر شب و روز به سراغت می آیم
و تمام عشقم را در دستان تو میگذارم
و با چشمانم درخت تنومند عشق را که در جانم روییده است آبیاری میکنم
و تاریکی های سخت فراق را با اندیشیدن عاشقانه به تو سپری میکنم
به تو می اندیشم...پس هستم
با گل یاد تو عمری ست كه من همراهم
بی سبب نیست كه هر لحظه دلم می گیرد
غم عشق است واز این مساله خود آگاهم
روزهایم همه با ناله واندوه گذشت
همه شب ماه بود شاهد اشك وآهم
سرنوشتم همه این بود كه عاشق باشم
دست تقدیر كشانده ست چو بر این راهم
چاره ای نیست به جز سوختن و ساختنم
آتش عشق تو افتاد چون بر این كاهم
اگر از عاشق دلخسته نگیری خبری
به یقین می كشدم این غم بس جانكاهم
خون دل خوردن وهم كندن جان بود عزیز
قسمت و سهم من از زندگی كوتاهم
من را غریق لذت یك شب گناه كن
حس لبت كه روی لبم داغ میزند
از من مگیر و زندگی ام را تباه كن
آرام سر به سینه ی من نه و تا ابد
گیسوی خود به سرش سرپناه كن
از آتشی كه شعله زده در نگاه تو
امشب مرا چو چشم خودت رو سیاه كن"
آنشب كه دست تو دست مرا گرفت
از پا فتاده بودم و گفتی گناه كن
گفتم كه سینه ام از عشق خسته است
گفتی: " خموش باش و مرا تكیه گاه كن "
عشقی نبود در پس آن شب و تا هنوز
گویم به گوش دل هر شب كه آه كن
آن عشق پاك بی ثمری كز دلت گذشت
از یاد برده و در قعر چاه كن
تو از تمام فاصله ها دل بریده ای
سوزاندی ام ، برای خدا ، اشتباه كن
من با تمام فاصله ها عهد بسته ام
باز آ و غربت من را نگاه كن
و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود
تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم
سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود
که از درد من و راز درون من خبر گردی
تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی
وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن
چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد
و بعد از آن در آغوش رقیبی مست و بی پروا
تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت ما را
خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی
که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم
ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست
بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم
و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک
و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک
خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار
و از ریشه بر افکن این درخت عشق و مستی را
و خواهی دید با محو کلام ِ "دوستت دارم"
تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را
وز آن پس هر دلی را کردی از عشق بتی دلشاد
به او درس وفا هم در کنار عشق خواهی داد . . .
+نوشته
شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,;ساعت10:50;توسط علیf; |
|
قیچی به دست به آیینه مینگرم ای تومعنی ناب نجابت مرا با لباس عشق در خاک گذارید تا بفهمد تا آخرین لحظه زندگی رنگ عشق او به تن داشتم. من عاشقم / سکوتِ من هیچگاه نشانه ی رضایتم نبود ... آرام آرام، صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک دریا دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما سیرابیم،اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم صدایی دگر نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اینگونه سیراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است ورفتم یک لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم ایستاده ،گفتم که هستی!: زندگی، بازی ست
موهایم را به میل تو و قطعا به خواست خودم بلند نگه داشته ام
گفته بودم اگر نیایی
کوتاه میکنم
تو نیستی
و لحظه ی کوتاه کردن موهایم
بی رحمانه نزدیک میشود
نفس پاک صداقت
ای که موج نفست میبردم تا بودن
ای سکوتت دل من را نجوا
چقدر پاکی تو وچه خاموش و روان
نقطه ی آغازی تو برای بودن و ماندن
تو زبان همه ی چلچله ها را حفظی
تو فقط میدانی معنی دریا چیست
توفقط میفهمی راز پنهان دلم را که به بلبل گفتم
من به او نسپردم که به وقت خواندن
پیش گلبرگ شقایق ننشیند
وبدینگونه تو راز دل من را خواندی!تو که آیینه ی آبی وجودم هستی
تو که تفسیر کلامم,تو که مقصوددعایم هستی
وتو که سنگ صبور دل آشفته و شیدای منی
ای که امواج پریشان به تو تعظیم کنند
لهجه ی نیلوفری تو مال من و دل آبی و ساده ام از آن تو باد
سخنی میگویم,بازبانی خاموش و نگاهی خیره
ای که در ظلمت شبهای دلم مهمانی
وچه بزمی برپاست در دل کوچک من!بزم شادی و شعف
بزم نیلوفری پیچک سبز فردا
وچه زیبا و دل انگیز شبی ! ای دلم را مهمان
ای تو مقصود نفسهای اهورایی صبح
ای تو مقصود غزلهای بلند دل من
با خودت زمزمه کن
بهترین مثنوی عشق دو دلداده ی شب
وبه گوش دل بی تاب زمان هجی کن
این که می مانی و با من به زبان میگویی
که من و تو بودیم
که من و تو هستیم
وبه پایان جهان میگوئیم
معنی بودن و ماندن مائیم
چشمان مرا باز گذاریدتا در یابدچشم در راه نگاه زیبای او بود تا لحظه مرگ.
دستان مرا باز گذارید تا ببیند تا آخرین نفس تشنه آغوش گرم او بودم.
عاشق صدای شرشر باران /
عاشق پنجره خیس باران خورده/
عاشق کوچه های نمناک انتظار/
من عاشقم/عاشق شبهای پرستاره و مهتابی/
عاشق پاکی و معصومیت/عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایقهای عاشق دنیا
من اگر راضی باشم با شادی میخندم !
سکوت نمی کنم
آرام تر از تمام آرامه های کودکیم آمدی
و آرامشم را خط خطی کردی
و بعد
آرام رفتی
وهیچ نفهمیدی
درتمام این لحظه های آرام چه اضطرابی درمن موج می زد!
کاش یک لحظه،
جرات خواندن ناآرامی چشم هایم را
داشتی!
کاش یک لحظه
جرات بر هم زدن آرامشت را
داشتم!
گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم آمدی،گفت:پاک است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به گوشت،گفت رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که خودت می گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد0
بازی،
هم-پیالهی شادی ست
شادی ِ بازی که خاموش شد
تصویر ترا آینه پس نمیدهد.
گاهی اندکی ابهام
در خاطرهای که پیوندِ چندانی با تو ندارد
ساعت را نامناسب میکند
و در حوصلهی خانه
چمدانی میماند
که هیچ هتلی را نمیشناسد.
پس که میزنی پرده را
در هوای هوا،
پیراهنی در آینه میبینی
که هیچ تنی را نمیشناسد.
دستت را در خوابِ من فرو کن !
بازی قرار است این بار
با دستِ تو آغاز شود
دستی که در آینه پیداست
و آینه پیدا نیست.
+نوشته
شده در شنبه 21 آبان 1390برچسب:,;ساعت9:11;توسط علیf; |
|
ســــــــــــــــــــــــلام...... آنقــَــَدر آرام مۓ شوم ... كـ ِ فـَـراموش مۓ كنم ... بـايــد نفس بكشم ... مي دانــي بيا بنشين اينجــا تا برايت كمــي دَردُ دل كنم ... از تو چــه پنهان، شبهــا در خواب، رخت ِ عروســي را به تن دارم ... كـ دامادش تــويـــي ... خوشحال كننــده است نــه؟ اما هميشــه رخت ِ عروســي، خبــر از مــرگ بوده ... نكنـــد نياييُ من اينجــا از غصه دلتنگــي ِ نيامدنت بميـــرم ... تو تعبيـــر ِ خواب بلــدي دلكــــم؟ بيــا تعبيـــر كن كـ تا تو فاصلــه ايي نمــانده ... بيــا و دلخــوشيم را برايم به باور تبديل كن ... فقط بيـــا ... بودنتـــ را مي خواهم ... ميخـــواهـــم خـــاطـــره دود كـــنـــمـــــ ... بوسه بزن ... شايد به ياد بياوري ... كجا مرا جا گذاشتي... من در تنها ترين قبر اين شهر خفته ام ... صداي كلاغها را مي شنوي؟؟؟ دارند برايم فاتحه مي خوانند ... كه بهانه نزديك تر نشستن مان مي شود ... و من ... روبه روي تو ... مي توانم تمام شعر هاي نگفته دنيا را يك جا بگويم ...
.
صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک دریا دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما سیرابیم،اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم صدایی دگر نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اینگونه سیراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است ورفتم یک لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم ایستاده ،گفتم که هستی!:
گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم آمدی،گفت:پاک است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به گوشت،گفت رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که خودت می گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد0
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای
,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است
.خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم
. خسته شده ام خسته خسته
من و آواي گرمت را شنودن
بدين آوا غم دل را زدودن
از اول كار من دلدادگي بود
وليكن شيوه ي تو دل ربودن
گرفت از من مجال ديده بستن
همه شب بر خيالت در گشودن
قرار عمر من بر كاستن بود
تو را بر لطف و زيبايي فزودن
غم شيرين دوري بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن، سرودن
من و شب هاي غربت تا سحرگاه
چو شمعي گريه كردن تا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر اميد با تو بودن
زندگی، بازی ست
بازی،
هم-پیالهی شادی ست
شادی ِ بازی که خاموش شد
تصویر ترا آینه پس نمیدهد.
گاهی اندکی ابهام
در خاطرهای که پیوندِ چندانی با تو ندارد
ساعت را نامناسب میکند
و در حوصلهی خانه
چمدانی میماند
که هیچ هتلی را نمیشناسد.
پس که میزنی پرده را
در هوای هوا،
پیراهنی در آینه میبینی
که هیچ تنی را نمیشناسد.
دستت را در خوابِ من فرو کن !
بازی قرار است این بار
با دستِ تو آغاز شود
دستی که در آینه پیداست
و آینه پیدا نیست.
الها!
دلی نصیبم فرما که تاب ماندن بر این همه خواهش کودکانه اش باشد!
و قدری که تاب زدودن این همه زنگار را داشته باشد!
و چشمانی که تاب دیدن این همه دوری را داشته باشد!...
الها!
که را توانی است بر بیداری مدهوشی که شاد است به مستی بی تو اش، جز تو؟!
الها!
شور ِ بازگشتم عطا کن!
كــوله بارم ُ دارمـ مي بندمـ برمـ ...
يِ جـاي دور ...
كــــ هيچـ خاطره اي نداشته باشــمـ ...
در آغوشـم كـ ِ مۓ گيــرۓ ...
شبــهايم پــُــر شــده از خواب هايي كـ در بيــداري انتظارش را دارم ...
سيــــــــــــــــگــــــار داريـــد؟؟؟
بر تمام قبر هاي اين شهر ...
من شيفته ي ميزهاي كوچك كافه اي هستم ...
+نوشته
شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,;ساعت2:10;توسط علیf; |
|
آبی پرده
من اینجا هستم ، چون این سرنوشت را انتخاب کردم !
به کجا چنین شتابان
با تلنگری
فرصت آیینهها در پشت در ماندهست
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
گفتی که،
بی تو توفان زده ی دشت جنونم
دنيای رنگين ماهی
و پنجره ، سکوت بی وقت دريا
در چهارچوب سنگی
اشکال هندسی
بريده و متفاوت
خشک و سرد
ديگر هيچ خبری از دريا و آبادی باران نمی دهند .
من اما
بی آبی دريا
بی دريای آبی
بی وقت و بی گاه
که صدف و خزه ها
به سکوت خواب هايم ، ترنمی خيس می پاشند
پی خواهم برد ، به رازهای جزيره ی پنهانت .
ترن هوایی ِ زندگی ِ من است
زندگی یک بازی ِ سریع و سرگیجه آور است
زندگی پریدن با پاراشوت است
شانس های مختلفی دارد
به زمین افتادن و دوباره برخواستن
مثل ِ کوهنوردی می ماند
خواستن تا رسیدن به قله ی خودت
واحساس عصبانی و ناراضی بودن ؛ وقتی به آن نمیرسی !
دور بودن از خانواده ام
و زبانی که با آن میتوانم خودم و احساساتم را بیان کنم
سخت است ! اما ازین به بعد؛
هر وقت که احساس افسردگی کنم
شهربازی را به یاد خواهم آورد ...
اگر خوابم برده باشد و یک دفعه روی آن ترن هوایی بیدار شوم
چه احساسی خواهم داشت ؟!
خوب ؛ حس در دام افتادن !
ترس در هر خمیدگی
تقاضا برای پیاده شدن !
اگر چه اگر باور کنم آن شیارها سرنوشت ما هستند
وخدا مسئول ماشین ها است
آن وقت کابوس به هیجان تبدیل خواهد شد...
به چیزی که واقعا است.
یک ترن ِ هوایی
یک اسباب بازی ِ امن و قابل ِ اطمینان
که در آخر توقف خواهد کرد !
اما تا زمانی که سفر طول میکشد
من باید به مناظر اطراف و صدای جیغ ها
که هیجان انگیز هستند
توجه کنم !
هی همبازی
به من خرده مگیر
اگر وحشت کرده ام ...
من به خواسته ی خود به دنیا نیامده ام
من همیشه تصمیم اشتباه گرفته ام
حالا به زندگی اجازه میدهم برایم تصمیم بگیرد ...
و ایــن اول راه اســـت،
راهــی بــی مـنـتـهـا،
راهــی کــه بــه
نــا کــجــا آبــاد مــیــرســد.
تــو هــم هــمــراه شــو
بــا مــن
در ایــن راهِ پُــر پــیــچُ خَــم.
آوارگیم را خانه باش ،
من از عبور ناکجا
می آیم ..
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟
همه آرزویم اما … چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد،بجز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما......
ضرب می گيرد اشتياق
و نسيمی
که حيرت می آورد آوازِ بلبل را
در نهانخانه ی کوچه باغ های قديم
تا زمزمه ی خُنکای صبحی خيس
از ترنم ِ شوقی
تا ضرب ِ التهاب
و لرزش ِ دستی
گذری...
و گشودن ِ کلون
تا بيتوته ای
در باغ ِ شيرين .
روشنی را میشود در خانه مهمان کرد
میشود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
روشنی از عشق
میشود جشنی فراهم کرد
میشود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در ماندهست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر میآید از آنسوی
دلتنگی
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
میشود در کوچههای شهر جاری شد
میشود با فرصت آیینهها آمیخت
با نگاهی
با نفسهای نگاهی
میشود سرشار
از راز بهاری شد
دستهای خستهای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش ...
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد
چو خورشید،زنم سوی تو پر،
چون ماه شبی میکشم از پنجره سر!
اندوه که خورشید شدی ،
تنگ غروب!
افسوس که مهتاب شدی
وقت سحر!
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری ... غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ,
دگرت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی !!!
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد
گوییا خانه فرو ریخت سر من !!
بی تو من در همه شهر غریبم !!
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی !!
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز در من ؟
که ز کویم نگریزم !
گر بمیرم ز غم دل ...
با تو هرگز نستیزم !
من و یک لحظه جدایی
نتوانم ... نتوانم !
بی تو من زنده نمانم ... !!!!
+نوشته
شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,;ساعت10:25;توسط علیf; |
|
زیر بارون نفساتو دوس دارم.....عطر خوب ترو بارون میگیره...باتو زندگیم چه رویایی میشه...باتو این قلب یخی جون میگیره حتما بخونش خيلي قشنگهههههههههههههههه گاه یك سنجاقك من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم
سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس مي کرديم…
مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از
ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه
زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…
تا اينکه يه روز
علي نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چي کار مي کني؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چي خط سياه بکشم…علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس
راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چي؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چي کار مي کني؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داري؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هيچي عوض نمي کنم…
با لبخندي که رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا مي ريم آزمايشگاه…
گفت:موافقم…فردا مي ريم…
و رفتيم…نمي دونم چرا اما دلم مث سير و سرکه مي جوشيد…اگه واقعا عيب از من
بود چي؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا ديگه فرصت
فکر کردن به اين حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمايش داديم…بهمون
گفتن جواب تا يک هفته ديگه حاضره…
يه هفته واسمون قد صد سال طول کشيد…اضطرابو مي شد خيلي اسون تو چهره
هردومون ديد…با
اين حال به همديگه اطمينان مي داديم
که جواب ازمايش واسه هيچ کدوممون مهم نيس…
بالاخره اون روز رسيد…علي مث هميشه رفت سر کار و من خودم بايد جواب ازمايشو
مي گرفتم…دستام مث بيد مي لرزيد…داخل ازمايشگاه شدم…
علي که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسيد جوابو گرفتي؟
که منم زدم زير گريه…فهميد که مشکل از منه…اما نمي دونم که تغيير چهره اش از
ناراحتي بود…يا از
خوشحالي…روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي
شد…تا اينکه يه روز که ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علي…تو
چته؟چرا اين جوري مي کني…؟
اونم عقده شو خالي کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چيه؟…من
نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو
دوس داري…گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني…پس چي شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان مي بينم نمي تونم…نمي کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پي يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علي ديگه با هم حرفي نزديم…تا اينکه علي احضاريه اورد برام و گفت مي خوام
طلاقت بدم…يا زن بگيرم…نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراين از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمي تونستم باور کنم کسي که يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چي پا زده…
ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمايش هنوز توي
جيب مانتوام بود…
درش اوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاريه
رو برداشتم و از خونه زدم بيرون…
توي نامه نوشت بودم:
علي جان…سلام…
اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي…چون اگه اين کارو نکني خودم
ازت جدا مي شم…
مي دوني که مي تونم…دادگاه اين حقو به من مي ده که از مردي که بچه دار نمي
شه جدا شم…وقتي جواب ازمايشارو گرفتم و ديدم که عيب از توئه…باور کن اون قدر
برام بي اهميت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه…
توي دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر
می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچك نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا كه از قطره آب كف دستت بخورد
گاه یك سنجاقك
همه معنی یك زندگی است.
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچکسی اینجا نیست
گفته بود آن شاعر :
هر که خود تربیت خود نکند حیوان است
آدم آنست که او را پدر ومادر نیست
من به آمار،به این جمع
و به این سطح که گویند پر از آدمهاست
مشکوکم
نکند هیچکسی اینجا نیست
من به آمار زمین مشکوکم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
من که می گویم نیست
گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست
یا که رنجور و غریب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اسیر
سرنگون مانده به چاه
خسته وچشم به راه
تا که یک آدم از آنچا برسد
همه آن جا هستند
هیچکس آن جا نیست
وای از تنهایی
همه آن جا هستند
هیج کس آنجا نیست
هیچکس با او نیست
هیچکس هیچکس
من به آمار زمین مشکوکم
من به آمار زمین مشکوک
چه عجب چیزی گفت
چه شکر حرفی زد
گفت:من تنهایم
هیچکس اینجا نیست
گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
اندر این تنهایی
به خدا می شکنم به خدا می شکنم
من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت16:47;توسط علیf; |
|
پنجره ای باز شد. ... خانه تکانی میکنم
خیالی گذشت.
بویی خوش پیچید.
زیبایی رخ نمود.
باد عریان ، همچنان در پراكندن اسرار هستي مصر بود.
بياد بياور ، جملات پيچيده براي وصف عشق ساده را !
نگاه ها در تلاقي خطوط موازي !
دلها در تپش ، با ضرب آهنگ اضطراب !
دستها چه سرد !
بياد بياور عهدي را در گذر زمان !
بهار عشق بي ملاقاتي ممنوع!
بياد بياور ، انتظار خيالي وهم آلود ، آغشته به خون دلي !
بياد بياور ، ديوار بلند هجر ، بي دست آويزي براي گريز ،
بي هيچ روزني براي نگريستن به افق !
با غمي سنگين ، نشسته بر دل ، براي گريستن !
بياد بياور ، آوايي چون بوي خوش ، بويي چون باران لطيف ، باراني چون شادي رنگين ، شادي به رنگ الوان پاييز !
بياد بياور ، زماني در گذر ، مكاني در دوردست ، زندگي هم چنان جاري !
به من بگو زمان بي من چه سان خواهد گذشت ؟
بهاري ديگر به ملاقاتت خواهم آمد . شايد بزودي!
وای، باران
…………باران
……..شيشهء پنجره را باران شست.
…..از دل من اما،
……………..چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
………من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
……………….وای، باران
…………………………..باران
………………………………پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشيهاست!
…………….خواب را دريابم
………………….که در آن دولت خاموشيهاست.
…………………………..با تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها میبينم،
و ندايی که به من میگويد:
………….“گرچه شب تاريک است
………………………..دل قوی دار،
………………………………سحر نزديک است.”
دل من، در دل شب،
…………خواب پروانه شدن میبيند.
…………………………مـِهر در صبحدمان داس به دست
……………………………………….خرمن خواب مرا می چيند.
آسمانها آبی،
…….. پر مرغان صداقت آبیست
…………………..ديده در آينهء صبح تو را میبيند.
از گريبان تو صبح صادق،
……………..می گشايد پر و بال.
تو گل سرخ منی
………..تو گل ياسمنی
…………………تو چنان شبنم پاک سحری؟
……………………………………………. نه
……………………………………………..از آن پاکتری.
……………….تو بهاری؟
……………………… نه
……………………….بهاران از توست.
……….از تو می گيرد وام،
………….هر بهار اينهمه زيبايی را.
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بيرون کن!
بازکن پنجره را!
……تو اگر بازکنی پنجره را،
………………..من نشان خواهم داد
……………………………به تو زيبايی را.
بگذر از زيور و آراستگی
………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد
………………….که در آن شوکت پيراستگی
…………………………….چه صفايی دارد
آری از سادگياش،
…………..چون تراويدنِ مهتاب به شب
……………………………….مهر از آن ميبارد.
باز کن پنجره را
……..من تو را خواهم برد
…………………به عروسي عروسکهای کودک خواهر خويش
………..که در آن مجلس جشن
…………………….صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
……………………..صحبت از سادگي و کودکي است
……………………..چهرهای نيست عبوس
کودک خواهر من
……….در شب جشن عروسی عروسکهایش ميرقصد
کودک خواهر من
………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
……………………………………..شوکتي ميبخشد
کودک خواهر من
………نام تورا ميداند
………نام تورا ميخواند
………………………گل قاصد آيا با تو اين قصهء خوش خواهد گفت؟
باز کن پنجره را
………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حيات
……………………………….آب اين رود به سر چشمه نميگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز
باز کن پنجره را
…………..صبح دميد!
و چه روياهايی !
………….که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها،
…………..که به آسانی يک رشته گسست.
چه اميدی، چه اميد ؟
…………..چه نهالی که نشاندم من و بیبر گرديد.
دل من می سوزد،
……که قناريها را پر بستند.
………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
……….آه، کبوترها را
………………و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
در رفت و روب کمدها
برق خاطره های قدیمی
روحم را میگیرد
لباسی اینجا
تنی آنجا
و من
نه اینجا
نه آنجا
کاش میتوانستم
خانه دل را تکانی دهم
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
صدایی که مرا میخواند مدام
و دعوتم میکند به روشنایی
روشنایی ای که با رفتنت تاریک شد
تاریک ، تاریک ، تاریک تر
اما ...
اما یک روز فهمیدم هرگز نرفته ای ، و نخواهی رفت
تو ، در ذهن من ، در قلم من ، در نگاه من ، در کلام من ، ... تو در من زنده ای
و چه دیر فهمیدم این حقیقت را ...
که تو خود منی !
در هیاهوی مترسك ها پر ازاحساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یك متروكه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
كاش می شد حرفی از "كاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
چشمامو بستم ... بجز تاريکی چيزی نديدم
ترسيدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چيزی نديدم
وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم
روی قلبم يه لکه ی سياه ديدم ... لکه ای که سوخته بود
قلبم تير کشيد ... چيزی نگفتم ... تحمل کردم
قلبم دوباره تير کشيد ولی این دفعه شديد تر از قبل بود
خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم
به ديوار تکيه دادم و با تمام وجودم فرياد زدم
از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی ديدم ... نورش اونقدر شديد بود که چشممو ميزد
کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود
صدای پرنده ها به گوشم ميرسيد
از دور يکی داشت به من نزديک ميشد ... بلند قامت بود
وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم
يه پسر تقريبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفيد پوشيده بود
عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود
با مهربونی بهم خنديد ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خيره شد
چشمای گيرايی داشت ... از خجالت به زمين نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد
چشمامو بستم ... يه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم
بوسه هاش خيلی شيرين بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزديکتر شد
سينه به سينه شده بوديم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری ميشد
اونقدر لطيف بوسه ميزد که حاضر نبودم حتی يه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم
چند دقيقه ای تو همين حالت بوديم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خيره شدم
بهم خنديد ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم
دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم
راه افتاديم ... می خواست جايی رو بهم نشون بده ... خيلی راه رفتيم تا به جايی تقريبا تاريک رسيديم
ديگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود
ديگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسيد ... مثله يه کابوس بود
وحشت زده به دورو ورم نگاه ميکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد
دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد
بعد از چند لحظه يه جا وايستاديم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر ميرسيد
ترسيده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتيم جلو ...
و من به روی زمين يه سنگ قبر ديدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود
زندگي پر ز همه حادثه ها است
*
زندگي روشنی پنجره است
زندگي غرش یک حنجره است
*
زندگي کوهی پر از مشقت است
زندگي رودی پر از محبت است
*
زندگي کم شدن فاصله هاست
زندگي ما شدن من و شماست
*
زندگي محفل جاری شدن است
زندگي خالص و آبی شدن است
*
زندگي دریچهً اندیشه هاست
زندگي آواز یک قوی رهاست
*
زندگي جوشش عشقهای شماست
زندگي راه رسیدن به خداست
بازی زندگی !
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد
تو
اول گام را بگذار!
عزیزم:
اولین دریچه ها را من گشودم
به بهشت
بهشت سبز رویائی که
من و تو را
به پرواز آرزوهامان برد
فضای سبز خیال گونه
آغوش ما.
آنجا.......
جائی که بهار جاودانه ست.....
و هیچ عشقی.......
هرگز نمی میرد
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
کاش ...
من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم
پر دوست سادگی ام با تمام زیباییش هر دم از عمر میرود نفسی جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست كاش مي شد اشك را تهديد كرد
کاش دلها آنقدر پاک و خالص بودند که دعا ها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شد ...
کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد ...
کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردن آن نیازی به شهامت نبود ...
کاش مهتاب با کوچه های تاریک آشنا بود ...
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد ...
و ای کاش دوستی به قدری حرمت داشت که شکستنش به این زودی ها رخ نمیداد ... .
.
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام
هر کسی میخواهد وارد خانهُ پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه دهد
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار,می نویسم
ای دوست,خانهُ من اینجاست...
تا که سهراب نپرسد دیگر,خانهُ دوست کجاست؟
به تاراج زمان رفت
معصومیت هایم کجایید
مدتهاست شما را در خود گم کرده ام
با گذشت روزها و شبها
شما را چه ناشیانه از دست دادم
نه
شاید شما را به تاراج بردند
ناکسانی که مرا به بازی گرفتند
همه هستی ام را
احساسات پاک و معصومانه ام را
کی از دستم رفت روزهای روشن سادگی
کاش میدانستم معصومیتم را کجا گم کردم
در چند سالگی ام بود که از من جدا شد
حس بی همتای نجابت و سادگی
کاش میدانستم..............
چون نگه میکنم نماند بسی
ایکه پنجاه رفت ودر خوابی
مگر این جند روز دریابی
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هرکه امد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
نیک وبد چون همی بباید مرد
خنک ان کس که گویی نیکی برد
هرگه مزوروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست
آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست
شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست
اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست
بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست
شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست
مدت لبخند را تمديد كرد
كاش مي شد در ميان لحظه ها
لحظه ديدار را نزديك كرد
كاش ميشد با شقايق حرف زد
كاش ميشد آسمان را لمس كرد
كاش ميشد مثل يك غنچه شكفت
كاش ميشد زندگي را گرم كرد
كاش ميشد تا بباري مثل ابر
كاش ميشد سبز باشي چون درخت
كاش ميشد واژه واژه شعر شد
كاش ميشد از قفس آزاد شد
كاش ميشد عشق را تقسيم كرد
كاش ميشد عشق را تفسير كرد
كاش ميشد شعر عشقي را سرود
كاش ميشد از لب دل گل ربود
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
نمی دانم بعد از تو چه خواهد شد من همونم که همش به ياد چشمات ميمونم.. زرد و نیلی و بنفش در بنفشه زار چشم تو چه تنگنای سختی است ! در این دنیا موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند
شاید بعد از تو هرچی بگذرد انبوهی از جنون و جهالت باشد
بعد از تو صدای زنجره ها را خواهم شکست
بعد از تو هم نشین سایه ی ظلمت خواهم شد
بعد از تو در سایه ی تاریکی به راه خود ادامه خواهم داد
بعد از تو فریادم را سکوت می کنم و سکوتم را مهر داغ قلبم خواهم کرد
بعد از تو تن به ذلت خواهم داد
بعد از تو هرچه را که باید از دست خواهم داد
بعد از تو به کودکی خویش باز میگردم و با قلبی پاک و بی گناه، ساعت ها بازی های بچگانه را مرور خواهم کرد
بعد از ماه ها به اولین دیدار فکر خواهم کرد و سال ها به آخرین وداع
وداع سردت..
من همونم که تورو هميشه دنيام ميدونم..
من همونم که غم و از توي چشمات مي خونم ..
شده هر کار ميکنم تا غم و از تو برونم..
من همونم که تويي فرشته ي ارزوهام..
جون من فقط يه بار عشق و بيار هديه برام..
سبز و ابی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سال های سال
صبح های زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطر های گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو – که رسته در کنار هم –
زرد و نیلی و بنفش
سبز و ابی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده است
اه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطر های سبز و ابی و کبود
نغمه های نا شنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کنند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من تو را به خلوت خدائی خیال خود :
بهترین بهترین من خطاب می کنم
بهترین بهترین من
یک انسان یا باید بماند یا برود
و این هر دو ,
اکنون برایم از معنی تهی شده است .
و دریغ که راه سومی نیست
که شاخ شوق بر قلب زمین است
در این بی اعتنائیها
مباد ای نرگس مغرور!
که پیچد پيچک خودروی تنهایی
و ناگه ریشه ات را سست گرداند
در آن هنگام
دشوار است احساس رهایی
که غم پیچیده بر جان من و تو
چنان آبی که در بر میکِشد نیلوفری را
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ف جز سایه ای ز خویش
آیین آئینه ، خود را ندیدن است
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر....
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
غم انگیز عشق احاطه شده بودم
و تلاش من برای رهائی از آن بی فایده بود اینگار
سرنوشت می خواست باز قدرتش را
به رخم بکشد و در مقابلش احساس ناتوانی
می کردم این حقیقت داشت که گاه نمی دانی
چه بهائی باید در مقابل عشقی بدهی که آخرش
را نمی توانی حدس بزنی
اما هر چه بود سکوت عشق را هنوز
دوست داشتم با تمام خستگی هایش