ســــــــــــــــــــــــلام...... آنقــَــَدر آرام مۓ شوم ... كـ ِ فـَـراموش مۓ كنم ... بـايــد نفس بكشم ... مي دانــي بيا بنشين اينجــا تا برايت كمــي دَردُ دل كنم ... از تو چــه پنهان، شبهــا در خواب، رخت ِ عروســي را به تن دارم ... كـ دامادش تــويـــي ... خوشحال كننــده است نــه؟ اما هميشــه رخت ِ عروســي، خبــر از مــرگ بوده ... نكنـــد نياييُ من اينجــا از غصه دلتنگــي ِ نيامدنت بميـــرم ... تو تعبيـــر ِ خواب بلــدي دلكــــم؟ بيــا تعبيـــر كن كـ تا تو فاصلــه ايي نمــانده ... بيــا و دلخــوشيم را برايم به باور تبديل كن ... فقط بيـــا ... بودنتـــ را مي خواهم ... ميخـــواهـــم خـــاطـــره دود كـــنـــمـــــ ... بوسه بزن ... شايد به ياد بياوري ... كجا مرا جا گذاشتي... من در تنها ترين قبر اين شهر خفته ام ... صداي كلاغها را مي شنوي؟؟؟ دارند برايم فاتحه مي خوانند ... كه بهانه نزديك تر نشستن مان مي شود ... و من ... روبه روي تو ... مي توانم تمام شعر هاي نگفته دنيا را يك جا بگويم ...
.
صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک دریا دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما سیرابیم،اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم صدایی دگر نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اینگونه سیراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است ورفتم یک لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم ایستاده ،گفتم که هستی!:
گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم آمدی،گفت:پاک است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به گوشت،گفت رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که خودت می گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد0
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای
,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است
.خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم
. خسته شده ام خسته خسته
من و آواي گرمت را شنودن
بدين آوا غم دل را زدودن
از اول كار من دلدادگي بود
وليكن شيوه ي تو دل ربودن
گرفت از من مجال ديده بستن
همه شب بر خيالت در گشودن
قرار عمر من بر كاستن بود
تو را بر لطف و زيبايي فزودن
غم شيرين دوري بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن، سرودن
من و شب هاي غربت تا سحرگاه
چو شمعي گريه كردن تا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر اميد با تو بودن
زندگی، بازی ست
بازی،
هم-پیالهی شادی ست
شادی ِ بازی که خاموش شد
تصویر ترا آینه پس نمیدهد.
گاهی اندکی ابهام
در خاطرهای که پیوندِ چندانی با تو ندارد
ساعت را نامناسب میکند
و در حوصلهی خانه
چمدانی میماند
که هیچ هتلی را نمیشناسد.
پس که میزنی پرده را
در هوای هوا،
پیراهنی در آینه میبینی
که هیچ تنی را نمیشناسد.
دستت را در خوابِ من فرو کن !
بازی قرار است این بار
با دستِ تو آغاز شود
دستی که در آینه پیداست
و آینه پیدا نیست.
الها!
دلی نصیبم فرما که تاب ماندن بر این همه خواهش کودکانه اش باشد!
و قدری که تاب زدودن این همه زنگار را داشته باشد!
و چشمانی که تاب دیدن این همه دوری را داشته باشد!...
الها!
که را توانی است بر بیداری مدهوشی که شاد است به مستی بی تو اش، جز تو؟!
الها!
شور ِ بازگشتم عطا کن!
كــوله بارم ُ دارمـ مي بندمـ برمـ ...
يِ جـاي دور ...
كــــ هيچـ خاطره اي نداشته باشــمـ ...
در آغوشـم كـ ِ مۓ گيــرۓ ...
شبــهايم پــُــر شــده از خواب هايي كـ در بيــداري انتظارش را دارم ...
سيــــــــــــــــگــــــار داريـــد؟؟؟
بر تمام قبر هاي اين شهر ...
من شيفته ي ميزهاي كوچك كافه اي هستم ...
+نوشته
شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,;ساعت2:10;توسط علیf; |
|