بهار در راه است روی آن شیشه ی تب دار تو را "ها" کردم، "داغ تنهایی" در حضور واژه های بی نفس ندانستم ازینکه تورا خواهم خوشبختم یا سیاه بخت امشب نیلوفر خواهد گریست
باز بهاران رسید مژده دهید کــــوی دوست
گل به نشانش کنیم در قد مش سـوی دوست
باده مستی به دست هل هله زن دست دست
گل بزنید با دودست بررخ وگیسوی دوست
بادسحــر میـــوزد از طــــرفش ســوی دل
یاس و بنفشـه دهد عطـر تن و بوی دوست
تاب و توانـــم بریــد ، چشــم سیاهش زدل
تـــیر زمژگان زند با مـژ و ابروی دوست
شب که ببالـید دوش، باز به رنگ ورخش
لیک خجل میشود در نگه از مـوی دوست
یاد بهــــاران شــــدم با نفــــس و روی یار
زنده شدم تا رسید یک نفس ازبوی دوست
رودی به رخســــار کرد چشمـه گریان او
آب حیات است مراجرعه ای ازجوی دوست
عاشـــق دلخســـته ی کـــوی رفیقـان شدم
جان به فــدایش کنم در ره آبـروی دوست
عاشــــق دل خســته را گـــر نبود قـدرتی
باز زجــا می کند قــوت ونــیروی دوست
یاد نگــــارم شــود روز بهــــــاران به دل
قاصدک خوش خبر آورد از کوی دوست
ای نگه ات پرفریب یادی بکن از"غریب"
وقت تحــول دعا باز فرست سوی دوست
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم،
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد،
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم،
با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را،
عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
آنقدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین، که کَس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم،اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شوربختی بین، که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من «رهی» خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود،عالمی را سوختم
آبانماه 1327
رهی معیری
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی
ببین اندام تنهاییم را
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می كنند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود.
یک عمر بدون تو تنها ماندم از دل گله کنم یا از بخت
یادم نبود کمی پس و پیش شده حتما نه ؟
و فریاد خواهد کرد
تمام سکوتش را
تا دوردست بی عبور
و خواهد خواند
خدای نيلوفران را
از آسمان بی طلوع غربت
امشب
وقت درددلهای ناتمام است
در حضور خاطرات فراموش
و امشب نیلوفر فریاد خواهد کرد
تمام سکوتش را...
+نوشته
شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,;ساعت8:37;توسط علیf; |
|