آبی پرده
من اینجا هستم ، چون این سرنوشت را انتخاب کردم !
به کجا چنین شتابان
با تلنگری
فرصت آیینهها در پشت در ماندهست
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
گفتی که،
بی تو توفان زده ی دشت جنونم
دنيای رنگين ماهی
و پنجره ، سکوت بی وقت دريا
در چهارچوب سنگی
اشکال هندسی
بريده و متفاوت
خشک و سرد
ديگر هيچ خبری از دريا و آبادی باران نمی دهند .
من اما
بی آبی دريا
بی دريای آبی
بی وقت و بی گاه
که صدف و خزه ها
به سکوت خواب هايم ، ترنمی خيس می پاشند
پی خواهم برد ، به رازهای جزيره ی پنهانت .
ترن هوایی ِ زندگی ِ من است
زندگی یک بازی ِ سریع و سرگیجه آور است
زندگی پریدن با پاراشوت است
شانس های مختلفی دارد
به زمین افتادن و دوباره برخواستن
مثل ِ کوهنوردی می ماند
خواستن تا رسیدن به قله ی خودت
واحساس عصبانی و ناراضی بودن ؛ وقتی به آن نمیرسی !
دور بودن از خانواده ام
و زبانی که با آن میتوانم خودم و احساساتم را بیان کنم
سخت است ! اما ازین به بعد؛
هر وقت که احساس افسردگی کنم
شهربازی را به یاد خواهم آورد ...
اگر خوابم برده باشد و یک دفعه روی آن ترن هوایی بیدار شوم
چه احساسی خواهم داشت ؟!
خوب ؛ حس در دام افتادن !
ترس در هر خمیدگی
تقاضا برای پیاده شدن !
اگر چه اگر باور کنم آن شیارها سرنوشت ما هستند
وخدا مسئول ماشین ها است
آن وقت کابوس به هیجان تبدیل خواهد شد...
به چیزی که واقعا است.
یک ترن ِ هوایی
یک اسباب بازی ِ امن و قابل ِ اطمینان
که در آخر توقف خواهد کرد !
اما تا زمانی که سفر طول میکشد
من باید به مناظر اطراف و صدای جیغ ها
که هیجان انگیز هستند
توجه کنم !
هی همبازی
به من خرده مگیر
اگر وحشت کرده ام ...
من به خواسته ی خود به دنیا نیامده ام
من همیشه تصمیم اشتباه گرفته ام
حالا به زندگی اجازه میدهم برایم تصمیم بگیرد ...
و ایــن اول راه اســـت،
راهــی بــی مـنـتـهـا،
راهــی کــه بــه
نــا کــجــا آبــاد مــیــرســد.
تــو هــم هــمــراه شــو
بــا مــن
در ایــن راهِ پُــر پــیــچُ خَــم.
آوارگیم را خانه باش ،
من از عبور ناکجا
می آیم ..
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟
همه آرزویم اما … چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد،بجز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما......
ضرب می گيرد اشتياق
و نسيمی
که حيرت می آورد آوازِ بلبل را
در نهانخانه ی کوچه باغ های قديم
تا زمزمه ی خُنکای صبحی خيس
از ترنم ِ شوقی
تا ضرب ِ التهاب
و لرزش ِ دستی
گذری...
و گشودن ِ کلون
تا بيتوته ای
در باغ ِ شيرين .
روشنی را میشود در خانه مهمان کرد
میشود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
روشنی از عشق
میشود جشنی فراهم کرد
میشود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در ماندهست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر میآید از آنسوی
دلتنگی
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
میشود در کوچههای شهر جاری شد
میشود با فرصت آیینهها آمیخت
با نگاهی
با نفسهای نگاهی
میشود سرشار
از راز بهاری شد
دستهای خستهای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش ...
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد
چو خورشید،زنم سوی تو پر،
چون ماه شبی میکشم از پنجره سر!
اندوه که خورشید شدی ،
تنگ غروب!
افسوس که مهتاب شدی
وقت سحر!
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری ... غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ,
دگرت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی !!!
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد
گوییا خانه فرو ریخت سر من !!
بی تو من در همه شهر غریبم !!
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی !!
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز در من ؟
که ز کویم نگریزم !
گر بمیرم ز غم دل ...
با تو هرگز نستیزم !
من و یک لحظه جدایی
نتوانم ... نتوانم !
بی تو من زنده نمانم ... !!!!
+نوشته
شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,;ساعت10:25;توسط علیf; |
|
زیر بارون نفساتو دوس دارم.....عطر خوب ترو بارون میگیره...باتو زندگیم چه رویایی میشه...باتو این قلب یخی جون میگیره حتما بخونش خيلي قشنگهههههههههههههههه گاه یك سنجاقك من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم
سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس مي کرديم…
مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از
ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه
زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…
تا اينکه يه روز
علي نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چي کار مي کني؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چي خط سياه بکشم…علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس
راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چي؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چي کار مي کني؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داري؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هيچي عوض نمي کنم…
با لبخندي که رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا مي ريم آزمايشگاه…
گفت:موافقم…فردا مي ريم…
و رفتيم…نمي دونم چرا اما دلم مث سير و سرکه مي جوشيد…اگه واقعا عيب از من
بود چي؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا ديگه فرصت
فکر کردن به اين حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمايش داديم…بهمون
گفتن جواب تا يک هفته ديگه حاضره…
يه هفته واسمون قد صد سال طول کشيد…اضطرابو مي شد خيلي اسون تو چهره
هردومون ديد…با
اين حال به همديگه اطمينان مي داديم
که جواب ازمايش واسه هيچ کدوممون مهم نيس…
بالاخره اون روز رسيد…علي مث هميشه رفت سر کار و من خودم بايد جواب ازمايشو
مي گرفتم…دستام مث بيد مي لرزيد…داخل ازمايشگاه شدم…
علي که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسيد جوابو گرفتي؟
که منم زدم زير گريه…فهميد که مشکل از منه…اما نمي دونم که تغيير چهره اش از
ناراحتي بود…يا از
خوشحالي…روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي
شد…تا اينکه يه روز که ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علي…تو
چته؟چرا اين جوري مي کني…؟
اونم عقده شو خالي کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چيه؟…من
نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو
دوس داري…گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني…پس چي شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان مي بينم نمي تونم…نمي کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پي يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علي ديگه با هم حرفي نزديم…تا اينکه علي احضاريه اورد برام و گفت مي خوام
طلاقت بدم…يا زن بگيرم…نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراين از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمي تونستم باور کنم کسي که يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چي پا زده…
ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمايش هنوز توي
جيب مانتوام بود…
درش اوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاريه
رو برداشتم و از خونه زدم بيرون…
توي نامه نوشت بودم:
علي جان…سلام…
اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي…چون اگه اين کارو نکني خودم
ازت جدا مي شم…
مي دوني که مي تونم…دادگاه اين حقو به من مي ده که از مردي که بچه دار نمي
شه جدا شم…وقتي جواب ازمايشارو گرفتم و ديدم که عيب از توئه…باور کن اون قدر
برام بي اهميت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه…
توي دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر
می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچك نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا كه از قطره آب كف دستت بخورد
گاه یك سنجاقك
همه معنی یك زندگی است.
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچکسی اینجا نیست
گفته بود آن شاعر :
هر که خود تربیت خود نکند حیوان است
آدم آنست که او را پدر ومادر نیست
من به آمار،به این جمع
و به این سطح که گویند پر از آدمهاست
مشکوکم
نکند هیچکسی اینجا نیست
من به آمار زمین مشکوکم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
من که می گویم نیست
گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست
یا که رنجور و غریب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اسیر
سرنگون مانده به چاه
خسته وچشم به راه
تا که یک آدم از آنچا برسد
همه آن جا هستند
هیچکس آن جا نیست
وای از تنهایی
همه آن جا هستند
هیج کس آنجا نیست
هیچکس با او نیست
هیچکس هیچکس
من به آمار زمین مشکوکم
من به آمار زمین مشکوک
چه عجب چیزی گفت
چه شکر حرفی زد
گفت:من تنهایم
هیچکس اینجا نیست
گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
اندر این تنهایی
به خدا می شکنم به خدا می شکنم
من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت16:47;توسط علیf; |
|
برای اولین بار یک دختر عرب توانست عنوان دوشیزه امریکا را کسب کند! از زمان آغاز مراسم انتخاب دوشیزه امریکا از سال 1952 تاکنون، این اولین باری است که یک دختر عرب برنده این عنوان میشود.
ریما فقیه اصلیتی لبنانی دارد اما خودش در نیویورک به دنیا آمده است و هم اکنون در ایالت میشیگان زندگی میکند.
ریما 24سال سن دارد و توانست 50رقیب دیگر خود را شکست دهد. او دارای لیسانس در رشته علوم اقتصاد میباشد!
ایسته حضور در این فهرست هستند!
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
تا حالا شده به يه فرشته ي نجات بر بخوري ؟ تنها؛ نه از خاکم ، نه از بادم ، نه در بندم ، نه آزادم برگ ریزان خزان دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را
تا حالا شده به کسي برسي که انگار سال ها به دنبالش بودي تا در کنارش به آرامش برسي ؟ آرامشي وصف ناپذير ، آرامشي که از نبودنش بترسي ؟
اون موقعس که آنچنان دلتنگش مي شوي که عين ديوونه ها از يه لحظه نبودنش مي ترسي ، اون موقع که دلت مي خواد ثانيه به ثانيه زندگيت رو در کنارش باشي .
اون موقعس که لحظه به لحظه در نبودنش دلت براش تنگ مي شه .
اون موقعس که وقتي رو بروش واستادي مي خواي به صداش گوش بدي ، حتي اگه حرفي براي گفتن نداشته باشي همونجوري فقط نگاش مي كني که به صداي نفس کشيدنش گوش بدي و از صداي دم و بازدمش آرامش بگيري .
اون موقعس که اسم ديوونه رو روت مي زارن و با نگاه هاي مملو از تمسخر نگات مي کنن و سعي مي کنن خوردت کنن .
اون موقعس که وقتي تو تنهايي بهش فکر مي کني آنچنان تپش قلبي مي گيري که احساس مي کني الانه که قلبت بيفته جلوي پات .
به همين سادگي ...
حالا فهميدي چرا راه به راه دلم برات تنگ مي شه ؟!
در میان همهه آواها گام بر می داری و فریاد بر می آوری
تا سکوت را در هم شکنی.
اما آنچه می شکند آیینه ای است که تصویر تو را در بر گرفته است.
دل هزار پاره می گردد و همهمه آواها ادامه می یابد.
و تو؛
غریبانه،
با دلی شکسته و تصویری هزار پاره،
در جاده بی کسی،
به دنبال نقطه پایان تنهایی گام بر می داری.
نه آن ليلاترين مجنون ، نه شيرينم نه فرهادم
فقط مثل تو غمگينم ، فقط مثل تو دلتنگم اگر آبي تر از آبم
اگر همزاد مهتابم ، بدون تو چه بي رنگم
بدون تو چه بي تابم ، گل عشق تو هستم شبنمم باش
دلم دنياي زخمه ، مرحمم باش ز درد بي كسي قلبم شكسته
به شهر بي كسي ها همدمم باش
بی رنگی خورشید
لرزش اندام رنجور درختان
روزهای سرد و کوتاه زمستان
باد بی پایان
مرا یاد آور غمهاست
غم دیروز غم امروز غم فردا
درون سینه ام از چار فصل عشق
جز پائیز فصلی نیست
درخت خشک و بی برگ دلم تنهاست
و تنها یاد تو در خاطرم
خورشید شادیهاست
چقدر زیر باران رقصیدن از عشق سخن گفتن زیباست
باران مرگ سیاهی هاست
زیر باران باید بذر عشق وعطوفت کاشت
باران لحظه ناب قشنگی هاست
کاش معنی زیبای باران هیچ وقت از یاد من و تو نرود!!! ...
.
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را به بادها مي داد
و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد
دلم براي کسي تنگ است
که چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت
و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
دلم براي کسي تنگ است
که همچو کودک معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي کرد
دلم براي کسي تنگ است
که تا شمال ترين شمال با من رفت
و در جنوب ترين جنوب با من بود
کسي که بي من ماند
کسي که با من نيست
کسي که . . .
- دگر کافي ست.
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
ای رهگذر دریاهای تنهایی تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد خسته ام... تو به من خندیدی
به غرور ناشکافته ات سوگند
که چون نسیم
در ساحل نا آرام انتظارت
تا ابد وجود
در تنگنای سکوت و بی کسی
به یادت خواهم ماند
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامون چشمم می گشت
صبرو هوش من دلسوخته یغما می کرد
شعله شوق تو هر لحظه درونم می سوخت
دود سودای توام قصد سویدا می کرد
نه کسی حال من سوخته دل می پرسید
نه کسی درد من خسته مداوا می کرد
پیش سلطان خیال تو مرا غم می کشت
خدمتش تن زده از دور تماشا می کرد
دست بر داشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا می کرد
ديگر از دست خودم هم خسته ام
از سكوت, اين مرگ مبهم خسته ام
مرده هاگفتند مرگ آسايش است
من ولي حالا كه مردم خسته ام
آه؟برداريد از رويم نقاب
من دگر از اسم آدم خسته ام
از تمام حرف ها كه مي زنيد
از همين لفظ نخور غم خسته ام
اين كه بايد پيش چشمان شما
تا ابد محتاج باشم خسته ام
اين شما اين ذره هاي آخرم
من كه ديگر از خودم هم خسته ام ...
و نمیدانستی
آنچه را که به تو من می گویم
هم از روی دل است
همه از حس عمیقی حکایت دارد ،که نسبت به تو در دل دارم
تو به من خندیدی
شاید این خنده ی تو
از آن سو باشد
که در آن حین ، که از عشق ، به تو میگفتم
لرزش دست و صدایم را نکردی احساس
اشک چشمم را ندیدی هرگز
عشق سرشار درونم را بنامیدی هوس
و مرا بد ذاتی ... شاید
آری ، تو به من خندیدی
کاش نمیگفتم و کاش ،
نمی خندیدی
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
از امروز
هر بار به کوچه ی خاطره هایمان که سر بزنم
نامت را مینویسم بر هر دیوار
بگذار بگویند
دیوانه ام
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
نمی دانم بعد از تو چه خواهد شد من همونم که همش به ياد چشمات ميمونم.. زرد و نیلی و بنفش در بنفشه زار چشم تو چه تنگنای سختی است ! در این دنیا موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند
شاید بعد از تو هرچی بگذرد انبوهی از جنون و جهالت باشد
بعد از تو صدای زنجره ها را خواهم شکست
بعد از تو هم نشین سایه ی ظلمت خواهم شد
بعد از تو در سایه ی تاریکی به راه خود ادامه خواهم داد
بعد از تو فریادم را سکوت می کنم و سکوتم را مهر داغ قلبم خواهم کرد
بعد از تو تن به ذلت خواهم داد
بعد از تو هرچه را که باید از دست خواهم داد
بعد از تو به کودکی خویش باز میگردم و با قلبی پاک و بی گناه، ساعت ها بازی های بچگانه را مرور خواهم کرد
بعد از ماه ها به اولین دیدار فکر خواهم کرد و سال ها به آخرین وداع
وداع سردت..
من همونم که تورو هميشه دنيام ميدونم..
من همونم که غم و از توي چشمات مي خونم ..
شده هر کار ميکنم تا غم و از تو برونم..
من همونم که تويي فرشته ي ارزوهام..
جون من فقط يه بار عشق و بيار هديه برام..
سبز و ابی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سال های سال
صبح های زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطر های گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو – که رسته در کنار هم –
زرد و نیلی و بنفش
سبز و ابی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده است
اه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطر های سبز و ابی و کبود
نغمه های نا شنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کنند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من تو را به خلوت خدائی خیال خود :
بهترین بهترین من خطاب می کنم
بهترین بهترین من
یک انسان یا باید بماند یا برود
و این هر دو ,
اکنون برایم از معنی تهی شده است .
و دریغ که راه سومی نیست
که شاخ شوق بر قلب زمین است
در این بی اعتنائیها
مباد ای نرگس مغرور!
که پیچد پيچک خودروی تنهایی
و ناگه ریشه ات را سست گرداند
در آن هنگام
دشوار است احساس رهایی
که غم پیچیده بر جان من و تو
چنان آبی که در بر میکِشد نیلوفری را
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ف جز سایه ای ز خویش
آیین آئینه ، خود را ندیدن است
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر....
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
کاش ...
من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم
پر دوست سادگی ام با تمام زیباییش هر دم از عمر میرود نفسی جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست كاش مي شد اشك را تهديد كرد
کاش دلها آنقدر پاک و خالص بودند که دعا ها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شد ...
کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد ...
کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردن آن نیازی به شهامت نبود ...
کاش مهتاب با کوچه های تاریک آشنا بود ...
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد ...
و ای کاش دوستی به قدری حرمت داشت که شکستنش به این زودی ها رخ نمیداد ... .
.
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام
هر کسی میخواهد وارد خانهُ پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه دهد
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار,می نویسم
ای دوست,خانهُ من اینجاست...
تا که سهراب نپرسد دیگر,خانهُ دوست کجاست؟
به تاراج زمان رفت
معصومیت هایم کجایید
مدتهاست شما را در خود گم کرده ام
با گذشت روزها و شبها
شما را چه ناشیانه از دست دادم
نه
شاید شما را به تاراج بردند
ناکسانی که مرا به بازی گرفتند
همه هستی ام را
احساسات پاک و معصومانه ام را
کی از دستم رفت روزهای روشن سادگی
کاش میدانستم معصومیتم را کجا گم کردم
در چند سالگی ام بود که از من جدا شد
حس بی همتای نجابت و سادگی
کاش میدانستم..............
چون نگه میکنم نماند بسی
ایکه پنجاه رفت ودر خوابی
مگر این جند روز دریابی
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هرکه امد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
نیک وبد چون همی بباید مرد
خنک ان کس که گویی نیکی برد
هرگه مزوروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست
آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست
شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست
اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست
بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست
شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست
مدت لبخند را تمديد كرد
كاش مي شد در ميان لحظه ها
لحظه ديدار را نزديك كرد
كاش ميشد با شقايق حرف زد
كاش ميشد آسمان را لمس كرد
كاش ميشد مثل يك غنچه شكفت
كاش ميشد زندگي را گرم كرد
كاش ميشد تا بباري مثل ابر
كاش ميشد سبز باشي چون درخت
كاش ميشد واژه واژه شعر شد
كاش ميشد از قفس آزاد شد
كاش ميشد عشق را تقسيم كرد
كاش ميشد عشق را تفسير كرد
كاش ميشد شعر عشقي را سرود
كاش ميشد از لب دل گل ربود
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
صدایی که مرا میخواند مدام
و دعوتم میکند به روشنایی
روشنایی ای که با رفتنت تاریک شد
تاریک ، تاریک ، تاریک تر
اما ...
اما یک روز فهمیدم هرگز نرفته ای ، و نخواهی رفت
تو ، در ذهن من ، در قلم من ، در نگاه من ، در کلام من ، ... تو در من زنده ای
و چه دیر فهمیدم این حقیقت را ...
که تو خود منی !
در هیاهوی مترسك ها پر ازاحساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یك متروكه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
كاش می شد حرفی از "كاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
چشمامو بستم ... بجز تاريکی چيزی نديدم
ترسيدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چيزی نديدم
وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم
روی قلبم يه لکه ی سياه ديدم ... لکه ای که سوخته بود
قلبم تير کشيد ... چيزی نگفتم ... تحمل کردم
قلبم دوباره تير کشيد ولی این دفعه شديد تر از قبل بود
خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم
به ديوار تکيه دادم و با تمام وجودم فرياد زدم
از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی ديدم ... نورش اونقدر شديد بود که چشممو ميزد
کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود
صدای پرنده ها به گوشم ميرسيد
از دور يکی داشت به من نزديک ميشد ... بلند قامت بود
وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم
يه پسر تقريبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفيد پوشيده بود
عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود
با مهربونی بهم خنديد ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خيره شد
چشمای گيرايی داشت ... از خجالت به زمين نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد
چشمامو بستم ... يه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم
بوسه هاش خيلی شيرين بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزديکتر شد
سينه به سينه شده بوديم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری ميشد
اونقدر لطيف بوسه ميزد که حاضر نبودم حتی يه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم
چند دقيقه ای تو همين حالت بوديم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خيره شدم
بهم خنديد ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم
دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم
راه افتاديم ... می خواست جايی رو بهم نشون بده ... خيلی راه رفتيم تا به جايی تقريبا تاريک رسيديم
ديگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود
ديگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسيد ... مثله يه کابوس بود
وحشت زده به دورو ورم نگاه ميکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد
دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد
بعد از چند لحظه يه جا وايستاديم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر ميرسيد
ترسيده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتيم جلو ...
و من به روی زمين يه سنگ قبر ديدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود
زندگي پر ز همه حادثه ها است
*
زندگي روشنی پنجره است
زندگي غرش یک حنجره است
*
زندگي کوهی پر از مشقت است
زندگي رودی پر از محبت است
*
زندگي کم شدن فاصله هاست
زندگي ما شدن من و شماست
*
زندگي محفل جاری شدن است
زندگي خالص و آبی شدن است
*
زندگي دریچهً اندیشه هاست
زندگي آواز یک قوی رهاست
*
زندگي جوشش عشقهای شماست
زندگي راه رسیدن به خداست
بازی زندگی !
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد
تو
اول گام را بگذار!
عزیزم:
اولین دریچه ها را من گشودم
به بهشت
بهشت سبز رویائی که
من و تو را
به پرواز آرزوهامان برد
فضای سبز خیال گونه
آغوش ما.
آنجا.......
جائی که بهار جاودانه ست.....
و هیچ عشقی.......
هرگز نمی میرد
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
پنجره ای باز شد. ... خانه تکانی میکنم
خیالی گذشت.
بویی خوش پیچید.
زیبایی رخ نمود.
باد عریان ، همچنان در پراكندن اسرار هستي مصر بود.
بياد بياور ، جملات پيچيده براي وصف عشق ساده را !
نگاه ها در تلاقي خطوط موازي !
دلها در تپش ، با ضرب آهنگ اضطراب !
دستها چه سرد !
بياد بياور عهدي را در گذر زمان !
بهار عشق بي ملاقاتي ممنوع!
بياد بياور ، انتظار خيالي وهم آلود ، آغشته به خون دلي !
بياد بياور ، ديوار بلند هجر ، بي دست آويزي براي گريز ،
بي هيچ روزني براي نگريستن به افق !
با غمي سنگين ، نشسته بر دل ، براي گريستن !
بياد بياور ، آوايي چون بوي خوش ، بويي چون باران لطيف ، باراني چون شادي رنگين ، شادي به رنگ الوان پاييز !
بياد بياور ، زماني در گذر ، مكاني در دوردست ، زندگي هم چنان جاري !
به من بگو زمان بي من چه سان خواهد گذشت ؟
بهاري ديگر به ملاقاتت خواهم آمد . شايد بزودي!
وای، باران
…………باران
……..شيشهء پنجره را باران شست.
…..از دل من اما،
……………..چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
………من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
……………….وای، باران
…………………………..باران
………………………………پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشيهاست!
…………….خواب را دريابم
………………….که در آن دولت خاموشيهاست.
…………………………..با تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها میبينم،
و ندايی که به من میگويد:
………….“گرچه شب تاريک است
………………………..دل قوی دار،
………………………………سحر نزديک است.”
دل من، در دل شب،
…………خواب پروانه شدن میبيند.
…………………………مـِهر در صبحدمان داس به دست
……………………………………….خرمن خواب مرا می چيند.
آسمانها آبی،
…….. پر مرغان صداقت آبیست
…………………..ديده در آينهء صبح تو را میبيند.
از گريبان تو صبح صادق،
……………..می گشايد پر و بال.
تو گل سرخ منی
………..تو گل ياسمنی
…………………تو چنان شبنم پاک سحری؟
……………………………………………. نه
……………………………………………..از آن پاکتری.
……………….تو بهاری؟
……………………… نه
……………………….بهاران از توست.
……….از تو می گيرد وام،
………….هر بهار اينهمه زيبايی را.
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بيرون کن!
بازکن پنجره را!
……تو اگر بازکنی پنجره را،
………………..من نشان خواهم داد
……………………………به تو زيبايی را.
بگذر از زيور و آراستگی
………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد
………………….که در آن شوکت پيراستگی
…………………………….چه صفايی دارد
آری از سادگياش،
…………..چون تراويدنِ مهتاب به شب
……………………………….مهر از آن ميبارد.
باز کن پنجره را
……..من تو را خواهم برد
…………………به عروسي عروسکهای کودک خواهر خويش
………..که در آن مجلس جشن
…………………….صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
……………………..صحبت از سادگي و کودکي است
……………………..چهرهای نيست عبوس
کودک خواهر من
……….در شب جشن عروسی عروسکهایش ميرقصد
کودک خواهر من
………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
……………………………………..شوکتي ميبخشد
کودک خواهر من
………نام تورا ميداند
………نام تورا ميخواند
………………………گل قاصد آيا با تو اين قصهء خوش خواهد گفت؟
باز کن پنجره را
………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حيات
……………………………….آب اين رود به سر چشمه نميگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز
باز کن پنجره را
…………..صبح دميد!
و چه روياهايی !
………….که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها،
…………..که به آسانی يک رشته گسست.
چه اميدی، چه اميد ؟
…………..چه نهالی که نشاندم من و بیبر گرديد.
دل من می سوزد،
……که قناريها را پر بستند.
………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
……….آه، کبوترها را
………………و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
در رفت و روب کمدها
برق خاطره های قدیمی
روحم را میگیرد
لباسی اینجا
تنی آنجا
و من
نه اینجا
نه آنجا
کاش میتوانستم
خانه دل را تکانی دهم
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|
سلام دوستان حالتون خوبه چقدر اینجا و تو این محیط تنها شدم دیگه دوستام نمیان نظر بذارن اونایی که وبلاگو میبینن هم نظری واسم نمیذارن تا بدونم وبلاگی که مینویسم خوبه یا نه!!!!!!!!!!!! شرق اشراقی چشمان تو زیبا است هنوز
گونه ات ساحل چشمان چو دریاست هنوز
خلسه چشم عسل خورده رویایی تو
به خدا سبز تر از كوچه گلها است هنوز
جاری آبی احساس كه است و لطیف
پشت چشمان چو دریای تو پیدا است هنوز
اگر از دفتر شعرم غزلی می شكفد
همه اش زیر سر این دل شیدا است هنوز
گل اگر سیلی سرما بخورد غم مخورید
ذوق من جنگل مرطوب غزل ها است هنوز
+نوشته
شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:,;ساعت12:9;توسط علیf; |
|
غم انگیز عشق احاطه شده بودم
و تلاش من برای رهائی از آن بی فایده بود اینگار
سرنوشت می خواست باز قدرتش را
به رخم بکشد و در مقابلش احساس ناتوانی
می کردم این حقیقت داشت که گاه نمی دانی
چه بهائی باید در مقابل عشقی بدهی که آخرش
را نمی توانی حدس بزنی
اما هر چه بود سکوت عشق را هنوز
دوست داشتم با تمام خستگی هایش