آبی پرده
من اینجا هستم ، چون این سرنوشت را انتخاب کردم !
به کجا چنین شتابان
با تلنگری
فرصت آیینهها در پشت در ماندهست
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
گفتی که،
بی تو توفان زده ی دشت جنونم
نظرات شما عزیزان:
دنيای رنگين ماهی
و پنجره ، سکوت بی وقت دريا
در چهارچوب سنگی
اشکال هندسی
بريده و متفاوت
خشک و سرد
ديگر هيچ خبری از دريا و آبادی باران نمی دهند .
من اما
بی آبی دريا
بی دريای آبی
بی وقت و بی گاه
که صدف و خزه ها
به سکوت خواب هايم ، ترنمی خيس می پاشند
پی خواهم برد ، به رازهای جزيره ی پنهانت .
ترن هوایی ِ زندگی ِ من است
زندگی یک بازی ِ سریع و سرگیجه آور است
زندگی پریدن با پاراشوت است
شانس های مختلفی دارد
به زمین افتادن و دوباره برخواستن
مثل ِ کوهنوردی می ماند
خواستن تا رسیدن به قله ی خودت
واحساس عصبانی و ناراضی بودن ؛ وقتی به آن نمیرسی !
دور بودن از خانواده ام
و زبانی که با آن میتوانم خودم و احساساتم را بیان کنم
سخت است ! اما ازین به بعد؛
هر وقت که احساس افسردگی کنم
شهربازی را به یاد خواهم آورد ...
اگر خوابم برده باشد و یک دفعه روی آن ترن هوایی بیدار شوم
چه احساسی خواهم داشت ؟!
خوب ؛ حس در دام افتادن !
ترس در هر خمیدگی
تقاضا برای پیاده شدن !
اگر چه اگر باور کنم آن شیارها سرنوشت ما هستند
وخدا مسئول ماشین ها است
آن وقت کابوس به هیجان تبدیل خواهد شد...
به چیزی که واقعا است.
یک ترن ِ هوایی
یک اسباب بازی ِ امن و قابل ِ اطمینان
که در آخر توقف خواهد کرد !
اما تا زمانی که سفر طول میکشد
من باید به مناظر اطراف و صدای جیغ ها
که هیجان انگیز هستند
توجه کنم !
هی همبازی
به من خرده مگیر
اگر وحشت کرده ام ...
من به خواسته ی خود به دنیا نیامده ام
من همیشه تصمیم اشتباه گرفته ام
حالا به زندگی اجازه میدهم برایم تصمیم بگیرد ...
و ایــن اول راه اســـت،
راهــی بــی مـنـتـهـا،
راهــی کــه بــه
نــا کــجــا آبــاد مــیــرســد.
تــو هــم هــمــراه شــو
بــا مــن
در ایــن راهِ پُــر پــیــچُ خَــم.
آوارگیم را خانه باش ،
من از عبور ناکجا
می آیم ..
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟
همه آرزویم اما … چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد،بجز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما......
ضرب می گيرد اشتياق
و نسيمی
که حيرت می آورد آوازِ بلبل را
در نهانخانه ی کوچه باغ های قديم
تا زمزمه ی خُنکای صبحی خيس
از ترنم ِ شوقی
تا ضرب ِ التهاب
و لرزش ِ دستی
گذری...
و گشودن ِ کلون
تا بيتوته ای
در باغ ِ شيرين .
روشنی را میشود در خانه مهمان کرد
میشود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
روشنی از عشق
میشود جشنی فراهم کرد
میشود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در ماندهست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر میآید از آنسوی
دلتنگی
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
میشود در کوچههای شهر جاری شد
میشود با فرصت آیینهها آمیخت
با نگاهی
با نفسهای نگاهی
میشود سرشار
از راز بهاری شد
دستهای خستهای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش ...
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد
چو خورشید،زنم سوی تو پر،
چون ماه شبی میکشم از پنجره سر!
اندوه که خورشید شدی ،
تنگ غروب!
افسوس که مهتاب شدی
وقت سحر!
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری ... غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ,
دگرت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی !!!
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد
گوییا خانه فرو ریخت سر من !!
بی تو من در همه شهر غریبم !!
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی !!
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز در من ؟
که ز کویم نگریزم !
گر بمیرم ز غم دل ...
با تو هرگز نستیزم !
من و یک لحظه جدایی
نتوانم ... نتوانم !
بی تو من زنده نمانم ... !!!!
مخصوصا یکی از عکساش که من خیلی خوشم اومد
+نوشته
شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,;ساعت10:25;توسط علیf; |
|